Saturday, March 29, 2008

کنج تنهايي سهراب


به نام حق/به نام آن كه دوستي را آفريد، عشق را ، رنگ را .../به نام آن كه كلمه را آفريد./ و كلمه چه بزرگ بود در كلام او و چه كوچك شد آن زمان كه ميخواستم/ از او بگويم./كه هر چه بود، پيش از هر كلامي، خودش گفته بود./ بايد اين واژه هاي كوچك را شست/ امشب دلم خيلی گرفته است. وقتی دلم می گيرد به ديار شعر و داستان پناه می برم. شعر سهراب را خيلی دوست دارم و با آن به اوج می رسم. گاه فکر می کنم زبان ساده او چقدر گيرا و دل پذير است، آن قدر انسان را مجذوب می کند که گويي هم کلامی تازه يافته است. امشب می خواهم يادی از سهراب سپهری بکنم. تعطيلات نوروزی زمان خوبی برای رفتن و سر زدن به شاهکارهای خلقت است. من اين فرصت را امسال غنيمت شمردم و برای زيارت امام زاده سلطان علی و سهراب به مشهد اردهال شتافتم. آن جا شهری کوچک در نزديکی کاشان است. در کنار مشهد اردهال شهر گل ها و شکوفه های بهاری نياسر قرار گرفته که زيبايش بی نظير می باشد. وقتی به مشهد اردهال رسيدم مشناقانه به سمت حرم امام زاده سلطان علی شتافتم. دم در سلامی دادم و وارد صحن حرم امام زاده شدم. قبلاً خوانده بودم که سهراب در صحن امام زاده خاک است، برای همين به دنبال ساختمان و يا حداقل بارگاهی زيبا می گشتم. ولی با کمال تعجب، ديدم سنگی سفيد تمام آرامگاه سهراب است. روی اين سنگ سفيد به خط استاد رضا مافی اين قطعه شعرحک شده بود: به سراغ من اگر مياييد/ نرم و آهسته بياييد/ مبادا كه ترك بردارد/ چيني نازك تنهايي من. بر مزار سهراب نشستم و برای او حمد و سوره ای خواندم، انگار لذت آمدن به آن جا ديگر برايم سرابی بيش نبود. دلم می خواست سهراب را در آرامگاهی با شکوه ببينم ولی انگار سادگی مزارش بيش تر مرا جذب می کرد. در دلم با عصبانيت غرش می کردم و به آنان که ارزش هنر اين مرز و بوم را ناديده می گيرند بد و بی راه می گفتم. ياد اين می افتادم که کشورهای همسايه شاعران ما را به تاراج می برند و در سازمان ملل با نام خود ثبت می کنند، ولی ما حتی حاضر نيستيم بر مزار آن ها بارگاهی کوچک بسازيم. سهراب را خوب می شناسم و ميدانم به اين سادگی و بی آلايشی می بالد. سهراب هرگز به زندگی دل نبسته بود که بخواهد آلايش های آن را با خود ببرد. دل به كف عشق هر آنكس سپرد/ جان به در از وادي محنت نبرد/ زندگي افسانه محنت فزاست/ زندگي يك بي سر و ته ماجراست/ غير غم و محنت و اندوه و رنج/ نيست در اين كهنه سراي سپنج.... به هر حال هر آن چه که بايد گفتم، کاش گوشی شنوا بشنود و دلسوزی بربايد. در پايان برای شما علمای تعليم و تربيت خواندن نگاه سهراب به مدرسه می تواند دلربا باشد: مدرسه، خواب هاي مرا قيچي كرده بود. نماز مرا شكسته بود . مدرسه، عروسك مرا رنجانده بود. روز ورود، يادم نخواهد رفت: مرا از ميان بازي هايم ربودند و به كابوس مدرسه بردند. خودم را تنها ديدم و غريب ... از آن پس و هربار دلهره بود كه به جاي من راهي مدرسه ميشد.... اتاق آبي - صفحه 33

No comments: